مثل گذشته ها که پاییز بهانه ی آمدن و باز خواستنم بود برای پاییز نیامده ام!
رازی را فهمیده ام آخر...
بین خودمان باشد نشنوند آنهایی که هنوز دل به پاییز رنگ رنگ عاشقا نه ها بسته اند
میدانی چه شد...( یاس پیر سر کوچه برگهایش را به تاراج گذاشت که پاییز متولد شد )
باور کن...
فریبی ساده بیش نبود اینکه استوارترین پاییز به تمنای سبز بهار آمده است...!
آمده ام تا که شاید در پشت غار حرای نگاهت به انتظار وحی بمانم ...!؟
آمده ام که بمانم ...!
شاید که مسافری باز گشته باشد ..!
شاید که آئینه دل هنوز ترک بر نداشته باشد ...!
شاید که این بار انعکاس فریاد تو باشم ... سوار بر باد...!
هر چند که خوب می دانم نه بر سر دو راهی نه بر سر راه نه بر سر هیچ دری هیچ کس منتظرم نیست...
اما من باز آمده ام نه به وسوسه ی پاییز...
[ شنبه 91/5/14 ] [ 2:35 عصر ] [ هستی ح ]